شب فرو می افتد،
و من تازه می شوم؛
از اشتیاق بارش شبنم.
نیلوفرانه
به آسمان دهان باز می کنم.
ای آفریننده ی شبنم و ابر
آیا تشنگی مرا پایان می دهی؟
تقدیر چیست؟
می خواهم از تو سرشار باشم.
تمام حفره های شب را می کاوم؛
بر فطرت خزه ها دست می سایم
که به انتشار عطر تو
بر سنگ ها پهن شده اند؛
یک وهم با رؤیاهای سبز
در مزرعه می خواند.
من فکر می کنم آنجا
عطر تو
دگرگون کننده تر
به گوش می رسد.
گاهی آنقدر واقعیت داری
که پیشانی ام به یک تکه ابر سجده می برد.
به یک درخت خیره می شوم،
از سنگ ها توقع دارم
مهربانی را.
باران بر کتفم می بارد،
دست هایم هوا را در آغوش می گیرد؛
شادی، پایین تر از این مرتبه است
که بگویم چقدر.
گاهی آنقدر واقعیت داری
که من
صدای فروریختن
شانه های سنگی شیطان را می شنوم.
سلمان هراتی